چند وقت پیش با چند تا از دوستانم رفتیم یه ساندویچی معروف که کلی ازش تعریف کرده بودن. وقتی ساندویچم رو آوردن، همین‌طور بی‌خیال گفتم: «آدم یادش می‌ره این در اصل همون گوشت گاوه، فقط با کلی ادویه و دود!» یکی از بچه‌ها که انگار به غیرتش برخورده بود، شروع کرد وسط ساندویچی یه سخنرانی مفصل راه انداختن؛ از تاریخچه پاسترامی گفت تا جزئیات پیچیده‌اش: چطور گوشت رو نمک‌سود می‌کنن، با انواع ادویه‌ها طعم‌دارش می‌کنن، بعدم می‌ذارن حسابی دودی و بخارپز شه. انقدر با احترام حرف می‌زد که زدم زیر خنده، اما راستش یه چیزی ته دلم تکون خورد. وقتی شروع کرد از اون مراحل نمک‌سود کردن، مزه‌دار کردن، دودی کردن، پختن رو گفتن، یه لحظه مکث کردم. با خودم گفتم: این‌همه تغییر و دستکاری، انگار چیزی رو از اصل و واقعیت خودش جدا می‌کنه. بعد ناخودآگاه ذهنم لیز خورد به یه سوال عجیب: نکنه ما هم با خاطرات زندگیمون همین کار رو می‌کنیم؟ نکنه اون‌ها رو این‌قدر ورز می‌دیم، تفسیر می‌کنیم، رنگ و لعاب می‌زنیم که دیگه شبیه لحظه‌ای که بودن نیستن؟

وقتی خاطرات به انتزاع تبدیل می‌شود

هرچه بیشتر به این موضوع فکر کردم، بیشتر متوجه شدم که داستان‌هایی که برای خودم تعریف می‌کنم، مثل اینکه چه کسی هستم، بر چه چیزهایی غلبه کرده‌ام و چه چیزهایی برایم مهم است، به‌ندرت در شکل خام و اولیه‌شان باقی مانده‌اند. بلکه این روایت‌ها در گذر زمان تغییر کرده‌اند، طعم‌دار و اصلاح شده‌اند. بارها به آن‌ها فکر کرده‌ام، درباره‌شان صحبت کرده‌ام، و گاهی با روایت‌های دیگر ترکیب‌شان کرده‌ام. گاهی هم برای اینکه قابل درک‌تر باشند، بخش هایی را حذف کرده‌ام.

این به معنای دروغ گفتن نیست؛ بخشی از طبیعت انسان است. اما باعث می‌شود از خودم بپرسم:

چند درصد از باوهایم درباره‌ی خودم، در واقع همان گوشت ساده‌ای است که با گذشت زمان مثل پاسترامی، آن‌قدر فرآوری شده که دیگر اصلش را به سختی می‌توان شناخت؟

روان‌شناسانی که بر روی حافظه زندگی‌نامه‌ای مطالعه کرده‌اند، سال‌هاست که می‌گویند ما خاطرات را بازپخش نمی‌کنیم، بلکه آن‌ها را بازسازی می‌کنیم. بازسازی‌ای که با فیلتر هویت فعلی و اهداف امروزمان شکل می‌گیرد (Conway & Pleydell-Pearce, 2000).

این یعنی آنچه به خاطر می‌آوریم، چگونگی به یاد می‌آوردن، و حتی آنچه را که از بین خاطراتمان حذف می‌کنیم، همگی با حس کنونی ما از «خودمان» در ارتباط است.

وکلای دادگستری این را به خوبی درک می‌کنند. آن‌ها می‌دانند که حافظه و تخیل دو همراه همیشگی‌اند. در جلسات شهادت، گاهی نمی‌توان دقیقاً فهمید خاطره کجا تمام می‌شود و داستان‌پردازی کجا آغاز می‌گردد و جالبتر اینکه این اتفاق حتی برای خودِ شاهد هم صادق است.

نکته قابل ذکر اینجاست که این مسئله فقط درباره‌ی خاطرات پرتنش یا تراژیک نیست. گاهی اتفاقات به‌ظاهر ساده و بی‌اهمیت، مثل همان لحظاتی که در زمان وقوع خیلی عادی به‌نظر می‌رسند، در طول زمان، معنا پیدا می‌کنند.

تحول در مکان‌های غیرمنتظره را جددی بگیرید

من برای خودم لیستی از لحظات تحول‌آفرین زندگی‌ام دارم. نکته جالب این لیست، موارد ارزشمندی است که در آن نیستند.

مثلا شما در آن خبری از جایزه‌ها، مدارک یا دستاوردهای کلاسیک پیدا نمی‌کنید. بلکه در آن لحظات معمولی ثبت شده اند. مثل زمانی که در اتوبوس شهری، یک مجله قدیمی فلسفه پیدا کردم و طی چند هفته، در رفت‌و‌آمدهای روزانه‌ام، آن را ورق زدم و کم‌کم از نوشته‌های فیلسوفانی که حتی اسم‌شان را نمی‌دانستم، چیزهایی یاد گرفتم. همان تجربه‌ی ساده، آرام‌آرام طرز فکرم را تغییر داد.

تحول معمولاً آن‌طور که در فیلم‌ها می‌بینیم، پر حادثه و دراماتیک نیست. بی‌صدا از راه می‌رسد و ماندگار می‌شود.

روان‌شناسی به نام دیوید پیلمر این لحظات را «خاطرات زنده از رویدادهای مهم» می‌نامد. لحظاتی که نه لزوماً از نظر تاریخی، بلکه از نظر شخصی، اهمیت دارند (Pillemer, 1998). چیزهایی کوچک، مثل یک جمله‌ی کوتاه یا کتابی خاک‌خورده در اتوبوس، که بی‌سر و صدا ما را در مسیر جدیدی قرار می‌دهند.

پس چه می‌توان کرد؟

این حرف‌ها به این معنا نیست که نباید بازاندیشی کنیم.
اما شاید لازم باشد چگونگی بازاندیشی را عوض کنیم.

چند پیشنهاد ساده:

  • اجازه دهید برخی لحظات خام بمانند: لازم نیست هر خاطره‌ای به یک «درس» تبدیل شود. بعضی لحظه‌ها فقط به خاطر بودن‌شان، ارزشمندند.

  • به آنچه در ذهن‌تان باقی می‌ماند، توجه کنید: گاهی چیزهایی کوچک بارها در ذهن‌مان تکرار می‌شوند. آن‌ها را دست‌کم نگیرید؛ شاید این موارد کوچک، مهم‌تر از خاطرات بزرگ‌تر باشند.

  • در برابر وسوسه‌ی روایت‌سازی مقاومت کنید: همه چیز لازم نیست به یک داستان تبدیل شود. بگذارید بعضی ماجراها ناتمام بمانند.

  • به امور روزمره احترام بگذارید: تحول اغلب در ساده‌ترین لحظه‌ها رخ می‌دهد مثل یک بعدازظهر آرام، یک کتاب گم‌شده، یا یک مکالمه‌ی کوتاه. به آن‌ها اهمیت بدهید.

ما فقط حاصل اتفاقاتی نیستیم که برایمان پیش می آیند؛ بلکه آنچه از آن‌ها می‌سازیم، ما را شکل می‌دهد. اما در این تلاش مداوم برای معنا بخشیدن، ممکن است آن‌قدر داستان را تغییر دهیم که دیگر شباهتی به تجربه‌ی اصلی نداشته باشد. گاهی خوب است که گوشت خام را هم به یاد بیاوریم.

Leave a Reply